یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

تلخی بی پایان

بعضی اتفاقها تلخند ولی ناگزیریم از قبولشون....شیرین نیست ولی هست...رفتن مادربزرگ بابا محمد هم یکی از همین اتفاقای تلخ و بد زندگی بود....زندگی است دیگر تلخ و شیرین بسیار دارد....صبح یکشنبه اتفاق افتاد.. و من دنبال کلمات بودم برای توضیح مرگ به تو... اولش چیزی بهت نگفتم که کجا میریم و چی شده بعد با دیدن بقیه که مشکی پوش بودن و چشمای گریون داشتن فقط بهت گفتم که یادته ننه طوبی(اینگونه صداش میکردیم) مریض شده بود الان فوت شده...و تو فقط نگاهم کردی و گفتی آهان پس رفته پیش خدا...نمیدونم انگار خودت از چینش اطلاعاتی که از جای دیگه گرفته بودی  به این نتیجه رسیدی....و بعدها فقط ذهن پر از سوالت از من پرسید که چطوری میرن پیش خدا با هواپیما؟؟ و من برا...
18 دی 1393

عطر بهار نارنج در کوچه پس کوچه های دل

بعضی ها؛ آرامش مطلقند؛ لبخندشان... تلألو برق چشمانشان؛ صدای آرامشان... اصل کار، تپش قلبشان... انگار که یک دنیا آرامش را به رگ و ریشه ات تزریق میکند... بعضی ها؛ بودنشان؛ همین ساده بودنشان ... همین نفس کشیدنشان؛ یک عالمه لبخند می نشاند روی گوشه لبمان... سایه اشان کم نشود از روزگارمان و من چقدر دوست دارم این بعضی ها رو  امروز دهمین دور بودن من و بابا محمد به پایان میرسه و وارد یازهمین دور عاشقی میشیم... چه حس قشنگیه هر سال به بهونه این روز قشنگ خاطراتت رو مرور کنی و شیرین بشه کام دلت و با ورق زدنش عطر بهار نارنج روحت رو تازه کنه...از این ده دور نزدیک پنج سالش رو همراهمون بو...
17 دی 1393

پرواز جدید

Phoenix7bرو هم به پایان رسوندی و امتحان فاینالش رو هم برگزار کردین.این دهمین ترم زبانت بود. حالا دیگه روون تر از قبل میخونی و میتونی جمله سازی کنی و جمله هات رو بنویسی. نوشته های انگلیسی تلویزیون واسمهای آخر کارتونهات رو میخونی و اگه معنیش رو ندونی ازما میپرسی...ترم جدید که شروع بشه  وارد یه مرحله جدید میشی دیگه فونیکس و کتاباش تموم شد و قرارهtake off رو شروع کنین و یه پرواز با موفقیت به اون بالا بالاهای آسمونِ یادگرفتن...کمربندها رو ببندید میخوایم take off داشته باشیم ...
14 دی 1393

خوشبختی یعنی...

وقتی آخر شب بعد یه روز پراز بازی و تجربه به خواب میری و خونه رو سکوت میگیره، وقتی پای تلویزیون دراز میکشم که نیم ساعتی رو وقت بگذرونم، وقتی پامو دراز میکنم و صدای خش خش یه کاغذ زیر پام سکوت آخر شب رو قلقلک میده، دیدن نقاشی قشنگ تو روی کاغذ تمام خستگی اون روز رو از تنم به در میبره و خوشبختی یعنی این...یعنی بودن تو... حس حضورت تو لحظه لحظه های زندگیم... این روزا وقتی برات میخونم تو  که ماه بلند آسمونی... میگی نگو مامان خجالت میکشم...ولی من دلم میخواد بلندتر بگم: تو که ماه بلند آسمونی ، منم ستاره میشم دورت میگیرم... پی نوشت: 58 ماهگیت مبارک ماه بلند آسمونم... فقط دو ماه از 4 سالگی مونده... خوش بگذرون حسابی   ...
9 دی 1393
1